سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل میهمانان : 71360

  میهمانان امروز : 207

بیا عزیزم بیا

[ میخانه ] [ ایمیل ] [هویت ] [ مدیریت ]

 

 لوگو هم قطاران






 

لینک به نشان عاشقی

دور خواهم شد از این خاک قریب

 

با ما باش

 

 

بودن یا نبودن

یــــاهـو

 

جوینده = یابنده

 :بیاب

خفن سرعتو
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 

نوای دوست

 

گذشته ها

تابستان 1385
زمستان 1383

 

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

اتل متل یه جانباز

علیرضا::: ساعت 11:17 عصر

مرحوم بهزاد سپهر
اتل متل یه بابا
که اون قدیم قدیما
حسرتشو می‌خورن
تمامی بچه‌ها

اتل متل یه دختر
دردونه‌ی باباش بود
بابا هرجا که می‌رفت
دخترش هم باهاش بود

اون عاشق بابا بود
بابا عاشق اون بود
به گفته‌ی بچه‌ها:
بابا چه مهربون بود

یه روز آفتابی
بابا تنها گذاشتش
عازم جبهه‌ها شد
دخترو جا گذاشتش

چه روزای سختی بود
اون روزای جدایی
چه سال‌های بدی بود
ایام بی بابایی

چه لحظه‌ی سختی بود
اون لحظه‌ی رفتنش
ولی بدتر از اون بود
لحظه‌ی برگشتنش

هنوز یادش نرفته
نشون به اون نشونه
اون که خودش رفته بود
آوردنش به خونه

زهرا به او سلام کرد
بابا فقط نگاش کرد
ادای احترام کرد
بابا فقط نگاش کرد

خاک کفش بابا را
سرمه‌ی تو چشاش کرد
بابا جونو بغل زد
بابا فقط نگاش کرد

زهرا براش زبون ریخت
دو صد دفعه صداش کرد
پیش چشاش ضجه زد
بابا فقط نگاش کرد

اتل متل یه بابا
یه مرد بی ادعا
براش دل می‌سوزونن
تمامی بچه‌ها

زهرا به فکر باباست
بابا تو فکر زهرا
گاهی به فکر دیروز
گاهی به فکر فردا

یه روز می‌گفت که خیلی
براش آرزو داره
ولی حالا دخترش
زیرش، لگن می‌ذاره

یه روز می‌گفت: دوست دارم
عروسیتو ببینم
ولی حالا دخترش
می‌گه به پات می‌شینم

می‌گفت: برات بهترین
عروسی رو می‌گیرم
ولی حالا می‌شنوه
تا خوب نشی نمی‌رم

وقت غذا که می‌شه
سرنگ را بر می‌داره
یک زرده‌ی تخم مرغ
توی سرنگ می‌ذاره

گوشه‌ی لپ بابا
سرنگ رو می‌فشاره
برای اشک چشمش
هی بهونه میاره

غضه نخوره بابا جون
اشکم مال پیازه
بابا با چشماش می‌گه:
خدا برات بسازه

هر شب وقتی بابا رو
می‌خوابونه توی جاش
با کلی اندوه و غم
می‌ره سرکتاباش

" حافظ" رو بر می‌داره
راه گلوش می‌گیره
قسم می‌دهد حافظو
" خواجه! " بابام نَمیره

دو چشمشو می‌بنده
خدا خدا می‌کنه
با آهی از ته دل
حافظو وا می‌کنه

فال و شاهد و فال و
به یک نظر می‌بینه
نمی‌خونه، چرا که
هر شب جواب همینه

اون شب که از خستگی
گرسنه خوابیده بود
نیمه شب، چه خوابِ
قشنگی رو دیده بود

تو خواب دیدش تو یک باغ
تو یک باغ پر از گل
پر از گل و شقایق
میون رودی بزرگ

نشسته بود تو قایق
یه خرده اون طرف‌تر
میان دشت و صحرا
جایی از این‌جا بهتر…

بابا سوار اسبه
مگه می‌شه محاله…
بابا به آسمون رفت
تا پشت یک در رسید...


موضوعات یادداشت



[ میخانه ] [ ایمیل ] [هویت ] [ مدیریت ]

©template designed by: ghostdog.persianblog.com